زندگی جدیدِ اریل، پر از اتفاقاتِ جالب بود.
یک روز، برادرش اریک بهش گفت که میخواد یک چیزی بهش نشون بده، و اون رو به اسطبل برد.
اونجا یک کره اسب بامزه با پاهای کشیده، چشمهای بزرگ و قشنگترین قیافه، ایستاده بود.
اریل که شوکه شده بود، از خوشحالی گریهاش گرفت…