موش کوچولویی در روستای زیبایی زندگی میکرد.
روزی دوستش موش قهوهای برای میهمانی از شهر به دیدن او آمد.
اما همه چیز برای موش شهری عجیب به نظر می رسید.
اونجا چیزهای خیلی زیادی برای خوردن وجود داشت؛ اما موش شهری فکر میکرد که غذاش عجیبه و زیاد دوستش نداشت.
پس فقط کمی ازش خورد.
موش روستایی تختش رو برای خواب به دوستش داد،اما تخت خیلی عجیب بود و زیاد دوستش نداشت.
موش شهری نمیتونست بخوابه چون اونجا خیلی تاریک و ساکت بود.