فقط دقایقی از ۱۱ شب گذشته بود و پائول نمیدانست آیا کِنیث-که همیشه «کِنیث» صدایش میکردند و نه «کِن»-خبر دارد چراغ عقبِ خودرویش شکسته و نورِ سفیدی از میان پوشش پلاستیکی قرمزرنگ آن خارج میشود یا نه. همین چند وقت پیش نبود که میگفت یک نفر در پارکینگ دانشکده از پشت به اتومبیلش زده و هیچ یادداشتی هم نگذاشته است؟
خرابی و شکستگی چراغ عقب اتومبیل از آن مواردی بود که بیشک کِنیث را خشمگین میکرد. مطمئناً کِنیث، استاد ریاضی و فیزیک، با عدم تقارنِ عقب خودرو بهراحتی کنار نمیآمد.
انحراف آن خودروی ولوو به وسط جاده و سپس بازگشت ناگهانیاش به مسیرِ خود، پائول را بسیار نگران کرد که نکند برای کِنیث اتفاقی افتاده باشد؛ نکند یکلحظه پشت فرمان چُرتش گرفته و بهیکباره به خود آمده بود؟ یا از جایی بازمیگشت که نوشیدنی زیادی مصرف کرده بود؟
اگر پائول پلیس بود، آژیرش را روشن میکرد و با چراغ علامتی به او میداد و کنار جاده متوقفش میکرد.
اما پائول پلیس نبود و کِنیث هم رانندۀ گذری نبود. او همکارش بود. نه، بیشتر از یک همکار، کِنیث یک دوست بود؛ یک دوستِ پیشکسوت. پائول نه چراغهای گردان بالای خودرویش داشت و نه آژیر. اما شاید بهطریقی میتوانست کِنیث را کنار جاده متوقف کند. شاید میتوانست توجه او را به خود جلب کند؛ او را نگه دارد و مطمئن شود که همکارش مشکلی در رانندگی ندارد. و اگر مشکلی داشت، کمکش کند و او را به منزل برساند.