عکس را دوباره توی پوشه میگذارم و آن را روی میز رها میکنم. امیدوارم دیگر مجبور نشوم آن را ببینم. به لبۀ بالکن میروم و به اقیانوس زُل میزنم. افکار زیادی به ذهنم هجوم میآورند و من نمیتوانم هیچکدام را انتخاب و تجزیهوتحلیل کنم؛ اما ترس بر همۀ آنها غلبه دارد! ترسی که تایلر را از شغلش دور کرد... ترسی که اسرارش را مدفون نگه میدارد... ترسی که بیست سال بعد از به گروگان گرفته شدنِ او، زانوهایم را سُست میکند.
آنچنان در افکارم غرق میشوم که صدای برگشتن او را به بالکن نمیشنوم. او با حرف زدنش من را از جا میپراند: «پُست، الان مهمترین فکرت چیه؟» او که یک لیوان مقوایی پر از قهوه در دست دارد، کنار من ایستاده است.