روزی روزگاری، یک اسب به اسم فندق توی شهری کنار دریا زندگی میکرد.
فندق، اسب آقای دِکر که خدمات حمل و نقل رو انجام میداد بود.
صاحبش هرروز صبح موقع طلوع خورشید، اون رو به ارابهاش که از بسته های مختلف پر شده بود می بست.
صبحها، وقتی که ساعتِ دور فلکه شش بار زنگ میزد، آقای دکر سوار ارابه میشد و به فندق میگفت که راه بیفته.
اونها هر روز به جاهای مشخص و مشابهی میرفتن.
برنامهی هر صبح رفتن به قنادی، کلاه دوزی، شیرینی فروشی و خونهی شهردار بود و هر بعدازظهر هم به کتاب فروشی، قصابی، خیاطی و مسافرخانه میرفتن.