دوروتی بهترین دوست من بود.
ما توی یک جنگل بزرگ و سر سبز زندگی میکردیم که غیر از ما موجودات دیگهای هم بودن.
زندگیمون توی اون جنگلِ سبز، پر از آرامش و نشاط بود.
خونه ی دوروتی نزدیک محل زندگیِ ما بود.
من و اون اصلا به هم شباهت نداشتیم چون هم خیلی ازمن بزرگتر و هم خیلی پرمو تر بود.
ویژگی دیگهای هم که داشت این بود که به اندازه ی من دوست نداشت حرف بزنه.
معمولا وقتهایی که باهم بودیم، من حرف میزدم و اون گوش میداد.
ولی در کل، زمانهایی که با هم بودیم، خیلی بهمون خوش میگذشت.