روزی که پاتریک اون چیز عجیب رو دید، تنهایی به پیک نیک رفته بود.
تنهایی به پیک نیک رفتن به اندازهای که با یک دوست خوش میگذره، خوشایند نیست.
به خاطر همین پاتریک تصمیم گرفت که اون چیز رو بگیره، باهاش دوست بشه، خوراکیهاش رو باهاش تقسیم کنه و با خودش به خونه ببرتش.
اینطوری برای همیشه دوستهای هم میموندن.
توی راه مالی رو دید.
بهش گفت که خودش به تنهایی یک وِیحون رو گرفته و اینکه اون داخل کیسهی غذاش خوابیده.