خروس با صدای بلندی شروع به قوقولی قوقو کرد.
مهندس آری چشمهاش رو بازکرد و خمیازهای کشید.
نگاهی به ساعتِ جیبیاش انداخت و با عجله از تخت پایین پرید.
فقط یک روز تا جشنی که آری و دوستاش، جِسی و ناتانیِل قرار بود درعیدِ پاک بگیرن مونده بود.
اما قبلش، اون باید آخرین قطار رو به مقصد شهر میبرد و بر میگشت.