دیگر هیچ حادثهیی نمیتوانست ساسانیان را نجات بدهد. بَدَلِ ساسانیان را در روزگار خویش دیدیم: دیگر هیچ حادثهیی نمیتوانست پَهلَوی را نجات بدهد؛ نه خوفْانگیزترین شکنجهها، نه بیدادگرانهترین کُشتارها، نه ثروتی بیکران، نه پیشتیبانیِ جمله ستمگرانِ جهان، نه اظهار ندامت و قولِ جبران، و نه الوداعی اشکریزان. «نمیتوانست»، نهتنها به این دلیلِ قطعی و شکناپذیر که «نتوانست»؛ بلکه، حتّی، اگر ساحرانه و از دیدگاهِ افسانههای عملیِ «زمان درهم ریزْ» نگاه کنیم، چنانکه گویی پهلَویْ باقیست و بَرکار است و سوار، باز هم هیچ حادثهیی نمیتوانست آن را نجات بدهد. نفرت، نوعی قدرت است، نوعی سرنوشت. از حکومتِ ساسانیان سخن میگویم؛ از نفرت و انهدام. از آمدنِ به هنگامِ اسلام و حملهی نا به هنگامِ عربها.