سوسکی خانم از خوشحالی روی پاهاش بند نبود. همه چیز براش شیرین بود اگر چه توی دهنش قند نبود. چرا خوشحال بود؟ چون که به عروسی دوستش کرم سیب دعوت شده بود.
سوسکی خانم راه افتاد و رفت توی باغچه تا گل بچیند و برای خودش پیراهن بدوزد آن قدر خوشحال بود که میچرخید و میخواند:
- یک گل اطلسی سفید میخوام.