خرسی کوچولو چندروز بود که خیلی ناراحت بود. آخه مامان خرسی مریض شده بود و اون نمیدونست باید چکار کنه تا حال مادرش خوب بشه؟ خرسی کوچولو خرس زرنگی بود و تصمیم گرفت برای مادرش سوپ بپزه تا حالش بهتر بشه. اون هرروز برای مادرش سوپ خوشمزه درست میکرد ولی مامان خرسی نمیتونست چیزی بخوره! مامان خرسی روزبه روز حالش بدتر می شد و خرسی غمگین تر.
یه روز خرگوش کوچولو که دوست خوب خرسی بود اومد پیشش وبهش گفت:من جغد دانایی رو میشناسم که توی جنگل بلوط زندگی میکنه. اگر دوست داری بیا باهم بریم پیشش تا شاید اون بتونه کمکت کنه.