مافِت کوچولو دخترکی با یک تار موی فر وسط پیشونیش بود.
اون وقتی شیطونی میکرد خیلی خیلی بچه ی بدی میشد و وقتی که دختر خوبی بود…
راستش اون هیچوقت دختر خوبی نبود و همیشه کارهای زشت و وحشتناک انجام میداد.
اما بالاخره روزی رسید که همه از دست کارهاش خسته شدن.
یک روز دکتر فاستر همه رو دور خودش جمع کرد و بهشون گفت وقتش رسیده که به اون دختر کوچولوی شرور یک درسِ درست و حسابی یاد بدن.