لوکاس از پلکان بالا میرود، وارد اتاقش میشود، سپس به اتاق کودک میرود. جلوی پنجره یک سطل آهنی سپید حاوی کاغذ سوخته است. بستر کودک خالی است روی بالش، دفتر آبیرنگ بسته دیده میشود. روی برچسب سپید نوشته شده: دفتر ماتیاس. لوکاس دفتر را باز میکند. فقط صفحههای سپید هستند و نشان برگهای کنده شده. لوکاس پرده سرخ پررنگ را کنار میزند. در کنار اسکلتهای مادر و کودک، پیکر کوچک ماتیاس که اکنون کبود شده، آویزان است.
مرد بیخواب صدای فریاد بلندی میشنود. به خیابان میآید، زنگ در خانه لوکاس را میزند. پاسخی در کار نیست. پیرمرد از پلکان بالا میرود، وارد اتاق لوکاس میشود، در دیگری میبیند، آن را باز میکند. لوکاس را درحالیکه روی تخت دراز کشیده و پیکر کودک را به سینه میفشارد میبیند.
ـ لوکاس؟
لوکاس پاسخ نمیدهد. چشمهای کاملاً بازش به سقف دوخته شدهاند.