راپونزل از دیدن این غریبه میترسد. او را بلند کرده و به صندلی میبندد. وقتی فلین به هوش میآید راپونزل درباره نورها از او سوال میکند. فلین قول میدهد اگر راپونزل آزادش کند او را به شهر ببرد.
راپونزل با استفاده از موهایش برج را ترک می کند. فلین هم با او میآید و او را به شهر میبرد.