چند روز بعد بچهها را برای گردش و بازی به پارک بردند. اِما به جای بازی، روی چمنها نشسته و به قصر خیره شده بود. خیلی دلش می خواست داخل قصر را ببیند. بعد بلند شد و در پارک به قدم زدن پرداخت.
اِما کم کم از بچه ها دور شده بود که به چند خانم خیاط رسید که داشتند به قصر میرفتند. اِما هم پشت سر آنها راه افتاد و با آنها وارد قصر شد.