یک سنگ وقتی که پرتاب میشه، بهش آسیب میرسه و میشکنه، اما هیچ چیزی نمیتونه قولی که من به تو میدم رو بشکنه.
عشق بین یک مادر و دخترش در این داستان عاشقانه از بیل ریچاردسون،به نمایش گذاشته می شود.
وقتی که دنیا جوونتر و یکم مهربونتر از اون چیزی بود که امروزه هست، مادری با نوزادش توی خونهی کوچکی که به اندازهی یک اتاق بود، زندگی میکرد.
با اینکه اون مادر و بچهاش فقیر بودن، اما مادر اعتقاد داشت که وقتی مناسبتی پیش میاومد و نیاز به کادو دادن بود، باید یک کادو میداد.
خیلی هم امیدوار بود که یک راهی برای این کار پیدا میکنه.
جایی که اونها زندگی میکردن نزدیک دریا بود.
یک روز قبل از تولد یک سالگیِ دختر کوچولو، اونها به کنار دریا رفتن.
مادر گشت و گشت تا بالاخره صورتیترین و قشنگ ترین سنگی که به همراه امواج به ساحل اومده بود رو پیدا کرد و اون رو توی جیبش گذاشت.