دَن عاشق نقاشی کشیدن بود.
یک روز غروب، با مدادشمعیهاش یک نقاشی زیبا از دهکدهای کشید که توی اون،خونهها، مردم، جنگل، قلعه و اژدهایی ترسناک وجود داشت که شعلههای آتش رو از دهانش بیرون میفرستاد.
اما قبل از اینکه چراغ رو خاموش کنه، یک موجود فضایی کوچولو هم به نقاشیاش اضافه کرد.
نیمه شب بود که دن با درخشش چیزی از خواب بیدار شد.
موجود فضاییِ کوچولو بود که داشت از توی ِ نقاشیش دست تکون میداد و با فریاد میگفت…