وقتی موهای جو گندمی یا سفیدت را (اگر تا آن زمان مانده باشند) از پیشانیات کنار میزنیو قرص های رنگارنگت را به ضرب آب پایین میدهی،وقتی انگیزهای برای مسافرت رفتن نداری،وقتی فرقی نمیکند ماشینی که برایش انقدر تلاش کردی پراید باشد یا لکسوس یا هر ماشین خوبی که آن موقع میآید،وقتی با کسی که عادت کردهای به بودنش، کنار شومینهی رنگ و رو رفتهی خانه مینشینی و به جای دوستت دارم، از پا دردت شکایت میکنی و...وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند! نسکافه ای باشد یا هر رنگ دیگری!وقتی پسر یا دخترت، روز پدر و مادر برایت عصا میآورد ،متوجه خواهی شدکه زندگی آنقدر ها ارزش قناعت نداشت،کاش زندگی را زندگی کرده بودی، مسافرت رفته بودی،لباسهایی را که میخواستی میخریدی،کفشهای رنگارنگ،مهمانی های دوستانه میرفتیاز ته دل میخندیدی و .....به زودی وارد روزمرگی هایت خواهی شدبه زودی متوجه خواهی شدکه چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی!که هر روزت را به بهانهی روز بهتر از تو ربودو تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی!زندگی تو همین امروز است!همین ساعت !کاری که دوست داری انجام بده!"دوستت دارم" را به هرکس که لازم است بگوهر از گاهی را با دوستانت بگذران، فارغ از هر فکرسفر کن ...!بعد تر ها متوجه خواهی شداما... زندگی ات را،همین امروز زندگی کن !!!