یکی بود یکی نبود
سوزن گرامافون گیر کرده.
سرم را برمی گردانم . از پشت پنجره با شیشه های دودی آسمان را می بینم که چقدر به من نزدیک است و من در این طرف پنجره بر روی صندلی آرام نشسته ام و اسلحه ای را به سمت قلبم نشانه رفته ام. چند لحظه بعد به آرامی ماشه اسلحه را می کشم ...