یک روز صبح زود
نویسنده و خوانش : سیامک احمدی
سر گذر زیر بازارچه ، چند قدم جلوتر از سقاخانه ، حجره داشت . مال خودش نبود مال باباش بود. بابا عمرش رو داده به شما . همین چند وقت پیش بود . یک روز صبح زود از رختخوابش بلند نشد . داخل حیاط نرفت. دست و صورتشو توی آب یخ زده حوض نشست. بهش گفتم بابا ! آب حوض یخ زده . سرده...