این را مارکز معروف در یک مصاحبه تعریف کرده که یک روز ظهر وقتی مشغول استراحت بعد از ناهار بوده، پسرش با خنده می آید و می گوید : پدر تو آمده شما را می خواهد . همین طور که مارکز داشته خیره پسرش را نگاه می کرده، یک مهندس مکزیکی جوان با نام گابریل گارسیا مارکز می آید داخل و توضیح می دهد که 3 سال است که با صبر و حوصله به تلفن های یک مارکز دیگر جواب رد داده...
هزار و هفت شب
نویسنده و خوانش : احسان رضایی