من حافظه ام را از دست داده ام و دکتری که اسمش یادم نیست می گوید . نمی دانی از کجا آمدی و چه می کردی ؟ من هم یواشکی به باغ پشت پنجره نگاه می کنم و در دل می خندم . آخه چه اهمیتی داره ؟! چون نمی دونیم کجا هم می ریم ! ...
داستان "ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ"
نویسنده : شیدا محمدی
خوانش : یلدا رضافر