مرد مرده بود افتاده بود کنار پیاده رو . مردم جمع شده بودند دورش. گفت بیا بریم . ایستادم . آستینم را کشید که بیا برویم . ماندم .
مردم جمع شده بودند. کسی گفت یکی زنگ بزنه به پلیس . کسی زنگ نزد. چند نفری رفتند. چند نفری ماندند.آستینم را کشید . راه افتادیم . سر کوچه که رسیدیم گفت پیاده بریم . گفتم نه هوا گرمه عرق می کنم ...
داستان "مرد مُرده افتاده بود کنار پیاده رو"
نویسنده : کاوه اویسی
خوانش : احمد تجویدی