یگولو بودن تجربه عجیبیه . مخصوصا اگر ژیگولوی خوبی نباشی
خونه ما دو طبقه بود. طبقه بالا کمستاک بالدین زندگی می کرد و طبقه پایین من با دورین. خونه یه جای قشنگی توی تپه های هالیوود ساخته شده بود. زن های خونه هر دوشون درآمدهای خوبی داشتند و هر دوتا آشپزخونه پر بود از شراب خوب. یک سگ هم داشتیم . یک کلفت سیاه خپل هم بود که همیشه داشت توی آشپزخونه در فر رو باز و بسته می کرد...
داستان "یک جفت ژیگولو"
نویسنده : چارلز بوکوفسکی
برگردان : بهمن