دای وحشت زده و بغض آلود مریم را از دور می شنید م که یک بند فریاد می زد: افسانه! افسانه! افسانه! ...
آن قدر در جنگل پیش رفتم که به صخره های عظیم کوه رسیدم. امکان نداشت افسانه (دختربچه توانسته باشد از این صخره ها بالا برود. از مسیر دیگری برگشتم و دوباره از رودخانه عبور کردم . حالا مریم هم نبود! دیگر صدایش هم نمی آمد!
میان درختان راش راه افتادم و بلند فریاد زدم : افسانه ! مریم ! افسانه ! مریم !...
داستان "خواب شفیره ها"
نویسنده و خوانش