هشت هفته بود که تنها زندگی می کرد . روز دادگاه طلاقش بود و داشت ریشش را می تراشید. صدای تلفن که بلند شد ، در حمام را نیمه باز کرد و سرش را بیرون آورد. گردنش را کج کرد و گفت بسه تو رو به مقدساتت قسم دست از سرم بردار . جینو تو بگو من نخواهم با این زن زندگی کنم ، به کی باید بگم؟
داستان "هشت نحس"
گوشه ای از کتاب "مرگ خاموش آقای نویسنده"
نویسنده و خوانش : امیر پروسنان