ب اول که ابراهیم نیامد ، تا صبح خواب به چشمش نیامد و هی از این دنده به آن دنده شد. تا سپیده صبح که هول هولکی پاشد احمدی و ممدی رو به زور از جا بلند کرد. یکی یک تکه نان داد دستشان . چادرش را انداخت سرش و تا سر پل تجریش برسد، همه اش را دوید. تو اتوبوس که نشست تازه به صرافت افتاد که یکی از بچه ها می توانست روی زانویش بنشیند و یکیم کنارش بایستد! اصلا زن جماعت کم عقل است. کاش خدا زن جماعت را اصلا خلق نمی کرد!!!...
داستان “مردی که برنگشت"
نویس