دوباره خواب از سرم پریده بود. از لای پرده زرشکی اتاق یه ستون محکم و ثابت از نور خورشید افتاده بود روی بدنم. از بالای پیشونی تا زانو. چشم راست من رو هم گرفته بود زیرش و نمی ذاشت که به خواب بره. واسه همین کلا قید خواب رو زدم. از روی تخت خواب بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه تا قهوه دم کنم. قهوه جوش رو آماده کردم و ...
داستان "بلقیس مهرجو"
نویسنده و خوانش : سیدعلی شانه ساز