وقتی عاشق بودم همه چی فرق می کرد. چیزها رو این جوری نمی دیدم. همین آدم نبودم. اغلب به خودم می گفتم : شغل خوبی داری. هر روز صبح موقع رفتن، مادربزرگ رو با محبت می بوسیدم و واقعا فکر می کردم این جا جای قشنگیه. یه جای ساکت و دوست داشتنی واسه زندگی . تو کشتارگاه بهش برخوردم. اونجا کار نمی کرد...
داستان "منگی"
نویسنده : ژوئل اگلوف
برگردان : اصغر نوری
خوانش : سمیرا نعمت الهی