ه آبجی اشرف گفتم می رم خونه کتابامو بیارم . بهش دروغ گفتم. اگه می گفتم می خوام برم عکس مامانو از توی آلبوم بردارم ، نمی ذاشت. دهنشو کج می کرد و یه چیزی هم بهم می گفت. آخه مامان من زن بابای اونه. از وقتی هم مامان افتاده اون تو چشم دیدنشو نداره. تازشم ، نمی دونه مامان چطوری شده. یعنی می خوای از کجا بدونه. آدم باید بره و ببینه. اون وقت باور می کنه. وقتی مامان رو گرفتن ، اشرف اومد خونه ...
داستان "مادرم پشت شیشه"
نویسنده : فریبا وفی
خوان