چمدانش را می بست. بدون اینکه غرغرهای زنش را بشنود که : "می خوای کجا بری مرد؟ مگه به سرت زده ؟! "
سال ها پیش نیز به فکر رفتن افتاده بود. اما ترسیده بود . ترسیده بود خیلی چیزها را از دست بدهد. مثلا خانه ، زن و پسرش را که دیگر برای خودش مردی شده و رفته بود سراغ زندگی خودش . حالا دیگر نمی ترسید. احساس می کرد اگر به راه نیفتد ممکن است دیر شود . شاید هم اصلا دیر شده بود که آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شد ناگهان هوای رفتن کرد ...