اِریک و اَندی دوتا برادر بودن که بیشترِ وقتشون رو توی مزرعهی مادربزرگشون می گذروندن.
اون جا کلی کار برای انجام دادن وجود داشت؛ برای همین، پسر بچهها همیشه سرگرم بودن و خیلی بهشون خوش میگذشت.
یک روز، اریک و اندی مشغولِ پریدن روی بستههای کاهِ توی انباری بودن تا اینکه یک چیزی شبیه توپ زرد و درخشان که توی هوا معلق بود توجهشون رو جلب کرد…