پینکی وینکی دوقلوان، هنوز خیلی کوچولوان.
مودبن، مهربونن، حرفای بد نمیزنن.
مامان بابا و فامیلا، همسایهها حیوونا، پرنده ها رو... دوس دارند
پینکی داشت از پنجرهی اتاقش بیرونو تماشا میکرد که یهو چشمش افتاد به یه گربه کوچولوی پشمالوی سیاه سفید که کنار نیمکت پارک افتاده بود. پینکی با خودش گفت: حتما خوابیده.