آن روز "عمه قارقاری" مهمان "خاله قارقارک" بود.آنها نشسته بودند و سبزی پاک میکردند و گل میگفتند و گل میشنفتند!
"عمه قارقاری" همانطور که سبزیها را پاک میکرد، گفت:
- قارقار، خواهر جان الهی که هیچوقت توو زندگیت بد نبینی، نمیدونی دیروز چه بلایی سرم اومد؟!
خاله قارقارک، قارقار کشداری کرد و گفت:
قاااار، قاااار ای وای خدا مرگم بده، درد و بلات بخوره به جونم، بگو ببینم چی بلایی سرت اومده نصفه عمرم کردی...