روزی از روزها وقتی کفشدوزک از خواب بیدار شد کنار برکۀ آب رفت تا دست و صورتش را بشوید اما وقتی عکس خودش را در آب دید متوجه اتفاق عجیبی شد و دید که همۀ خالهای سیاه و زیبای روی بالش ناپدید شده اند.
کفشدوزک بالهایش را باز کرد و با دقت بیشتری به آنها نگاه کرد اما هیچ اثری از خالها ندید که ندید. کفشدوزک که خیلی خالهایش را دوست داشت، با ناراحتی کنار برکه نشست و شروع به گریه کرد.
خاله قورباغه که داشت از آنجا رد میشد، صدای گریۀ کفشدوزک را شنید.