همهی اهالی جنگل، کفشدوزک رو می شناختن و همیشه برای اینکه کفش بدوزن، پیش اون میرفتن. کفشدوزک هم با اندازه گرفتن پای اهالی جنگل، براشون کفش درست میکرد.
یه روز از روزهای زیبای خدا که کفشدوزک در مغازه اش رو باز کرده بود و داشت سفارش آقای خرگوش رو انجام میداد، آقا فیله پیشش اومد و در مغازه رو زد. کفشدوزک که از دیدن فیل تعجب کرده بود، بیرون رفت تا بهش سلام کنه. این اولین بار بود که یک فیل به مغازهی کفشدوزک می اومد. کفشدوزک بیرون رفت و با آقا فیله سلام و احوال پرسی کرد. آقا فیله پرسید:
میشه لطفا برام یک جفت کفش قشنگ بدوزی کفشدوزک؟