روزهای آخر زمستان سپری شده بود اما در جنگل قصۀ ما، خبری از آمدن بهار نبود. همه از این زمستان طولانی خسته شده بودند و سرمای هوا همه را کلافه کرده بود.
غذاهای ذخیره شده در انبارها هم تمام شده بود و مدتها بود که هیچ کس، منظرهای به غیر از زمین و درختان پوشیده از برف ندیده بود.
دل اهالی جنگل، برای رنگ سرخ و صورتی شکوفههای بهاری و بوی برگ های نو رسته، تنگ شده بود.
همه با نگرانی منتظر آمدن بهار بودند اما انگار خانم بهار خیال آمدن نداشت!