درخت سال به سال تنومندتر و بزرگ ترمیشد و میتوانست پرندگان زیادتری را روی شاخههایش جا بدهد و آوازه ی مهربانی و مهمان نوازیاش در شهر پیچیده بود و همهی پرندهها آرزو میکردند که روی یکی از شاخههایش لانهای خالی بشود و بتوانند آنجا زندگی کنند. روزها گذشت. روزی باد بدجنسی زیر گوش درخت زوزه کشید و های و هوی کرد و گفت: این پرندهها چرا تو را راحت نمیگذارند تا در این وقت پیری و کهنسالی بتوانی استراحت کنی؟