من نمیتونم پرواز کنم، ولی میدونم که یک جادوگرم؛ چون قبل از اینکه اتفاقی بیفته ازش باخبر می شم.
امروز صبح، همین که به تقویم نگاه کردم میدونستم که قراره روز بدی باشه.
امروز تولد عمه روبی بود و من مجبور بودم به دیدنش برم.
اون همیشه لپم رو میکشه و میگه که خیلی دوست داشتنیام.
بعضی وقتها هم بهم شیرینیهای مونده میده که بخورم.
جادوگرا از شیرینیهای مونده خوششون نمیاد.
من یک کلاه جادوگری دارم که از روزنامه و مقوا ساختم و مشکی کردمش.
کلاه رو سرم گذاشتم و به سر زدن به عمه روبی فکر کردم…