کوکی، خوشحالترین و خوشبختترین گربهی روی زمین بود.
اون توی دمشق که یک شهرِ پر از گربه بود زندگی میکرد. بیشترِ وقتش رو روی زمینِ ساخته شده از سنگ مرمر که کنار آب نمای مورد علاقش بود میخوابید.
بعضی شبها هم تا دیروقت با دوستهاش بیدار میموندن و زیر نور ماه باهم بازی میکردن.
مردمِ اون شهر عاشقِ گربهها بودن.
بیشترشون هم هر دفعه که کوکی رو میدیدن، نازش میکردن و هروقت هم که یک مهمونی برپا بود، اول از همه به اون گربهی پشمالو غذا میرسید.
اما زندگی برای کوکی به همین آسونیها هم نبود.
یک چیزی وجود داشت که بعضی وقتها خیلی مزاحمش میشد. اون هم گُل یاس بود.