سروناز خیلی خوشحال بود ! اون مرتب دم در خونه شون میرفت و ته کوچه رو نگاه میکرد و دوباره بر میگشت توی خونه. بچهها سروناز بی صبرانه منتظر اومدن خالهاش بود، اسم خالهی سروناز " خورشید " خانم بود.
سروناز مرتب از مامانش سوال می کرد:" مامان! پس خاله خورشید کی میرسه خونهی ما؟ فکر کنم خیلی دیر کرده !"
مامان سروناز به اون گفت:" دخترم! خاله خورشید دیر نکرده! کمی دیگه صبر کنی از راه میرسه !"