بچههای شهر با همدیگر قایم باشک بازی میکردند و دنبال هم میدویدند. گنجشکان بالای درختان لانه میساختند و با جیک جیکشان حواس بچهها را پرت میکردند. حسن کوچولو آن چنان بلند بلند و از ته دل میخندید که همهی بچهها به خندهی حسن میخندیدند. همه خوشحال بودند که یک روز ناگهان صدای نعرهای همه را سر جایشان میخکوب کرد. بچهها هم سرجاهایشان ایستادند. بزرگترها به همدیگر نگاه کر دند و همگی به طرف صدا برگشتند.