صدا هرگز ساکت نمیشد مگر وقتهایی که لِنا میخوابید. کم و زیاد میشد، از صدای حرف زدن به آواز تبدیل میشد، آواز هم به زمزمه تبدیل میشد یا صدای تَقتَق موزونی به خودش میگرفت، گاهی حتا تا غرولند و داد و فریاد هم میرفت. تا داد زدن را تحمل میکردم اما وقتی داد زدن شروع میشد پرستار بچه را خبر میکردم و بیرون میرفتم. در را پشت سرم میبستم، به کوچه که پا میگذاشتم دیگر صدا را نمیشنیدم.
این رمان بلندپروازانه هم یک داستان هیجانانگیزِ پر از رخدادهای پیدرپی و هم تعمقی آرام روی طبیعت خداست. اگر این دو بیارتباط به چشم میآیند – خب، میلِت خیلی خوب ازپسِ بنای داستان روی این ناهماهنگی برآمده است.