بوتهی گل سرخ خمیازهای کشید و به غنچههای زیبایش نگاه کرد. هیچ کدام بیدار نشده بودند. برای همین، آنها را تکان داد و گفت:خواب دیگر بس است. بیدار شوید و خورشید زیبا را ببینید.
غنچهها یکی یکی باز شدند و به خورشید زیبا نگاه کردند. در همین وقت، چشم بوتهی گل سرخ به یکی از غنچههایش افتاد که خودش را پشت برگی پنهان کرده بود. به او گفت:غنچهی عزیزم، چرا باز نمیشوی؟