یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، در یک شهر کوچک چند مداد رنگی که مثل رنگین کمان بودند، با یکدیگر زندگی میکردند. یک روز که آسمان صاف صاف بود، مدادها دور هم جمع شدند، بالا و پایین پریدند و بازی کردند. مداد سیاه رو به مدادهای رنگی کرد و گفت: بیایید با هم یک نقاشی قشنگ بکشیم.
مداد قرمز اخمی کرد و گفت: چی؟ تو با رنگ سیاهت نقاشی ما را هم زشت میکنی!مداد سیاه گفت: اما... اما من میتوانم به شما کمک کنم.