روزی روزگاری در یکی از صحراهای دور روباه گرسنهای به طرف روستایی در حال حرکت بود. آن روز روباه هر چقدر این طرف و آن طرف گشته بود، نتوانسته بود شکاری پیدا کند و دلی از عزا در بیاورد. روباه همان طور که در چند قدمی روستا بود یک دفعه چشمش به خروس خوش پر و بالی افتاد و با دیدن خروس احساس کرد گرسنگیاش بیشتر از قبل شده. همان طور که شکمش قار و قور میکرد و آب دهانش را قورت میداد نزدیک خروس شد. خروس با دیدن روباره ترسید و خواست فرار کند اما قبل از این که حرکتی بکند، صدای روباه در گوشش نشست: «خروس جان سلام. دوست عزیزم چرا فرار میکنی من که کاری باهات ندارم!»