در یک روزگرم و آفتابی، مورچه کوچکی مشغول جمع کردن خوراکی بود تا آن را به لانه ببرد و برای زمستانش ذخیره کند. همینطورکه مشغول گشتن برای غذا بودیکدفعه صدای عجیبی به گوشش رسید و چیزی ازبالای سرش رد شد. مورچه کمی ترسید و با خودش گفت: شاید خیالاتی شدم! بعدازچند دقیقه که سرگرم کار بود دوباره آن صدای عجیب را شنید. ویزززز ویزززز و باز چیزی از بالای سرش رد شد وسایهاش روی او افتاد. مورچه بیچاره که ترسیده بود، سرش را بلندکرد ببیند چه اتفاقی افتاده که ناگهان متوجه شدآن صدا وآن سایه، صدا وسایهی یک زنبور قرمز بزرگ است.