آن روز جشن تولد جناب مارماهی بود، اما بیچاره همین که خواست شمعهای صد و بیست سالگی تولدش را فوت کند، ناگهان صدای عرعر یک خر در عمق دوهزار متری دریا شنیده شد و همه جا در تاریکی فرو رفت. میدانید چرا؟
چون عموهشت پا مثل همهی عموهشت پاهای دنیا که موقع خطر همه جا را با مرکب سیاه تاریک می کنند، حسابی هول کرده و ترسیده بود و احساس خطر کرد و تمام مهمانی را در تاریکی فرو برد. بیچاره حق هم داشت صدای عرعر خر آن هم توی دریا مگر چنین چیزی امکان دارد؟!