شتر مرغ آواز خوان صدای قشنگی داشت! اون توی دنیا فقط یک دوست داشت و اونم یه سنجاب بود که با خونهی شتر مرغ فاصله داشت. یک روز شتر مرغ تصمیم گرفت پیش دوستش بره و اون رو ببینه.
شتر مرغ خوش صدا توی کیف کهنه و پارچهای خودش یه دونه سیب سبز_ یه شیپور_ یک شونه و یه دونه مداد نوک تیز گذاشت و با خودش گفت:" خیله خب! اینم سوغاتیهای من برای دوست عزیزم!"
شتر مرغ به طرف خونهی شتر مرغ به راه افتاد.
شتر مرغ رفت و رفت تا به کلاغ رسید. شتر مرغ با دیدن کلاغ که غمگین روی شاخهی درخت نشسته بود گفت:" سلام کلاغ! دوست داری برات یه آواز بخونم؟"
کلاغ آهسته گفت:"سلام شتر مرغ! من حوصله شنیدن آواز تو رو ندارم. من دوست دارم الان یه سیب سبز بخورم. هیچ وقت تا به حال سیب سبز نخوردم. اصلا نمیدونم مزه ش چطوره! بهتره تو هم بری پی کارت!"