کوه پر خور بالای یک دشت بی آب وعلف نشسته بود واز صبح تا شب با چشمهای ورقلمبیده ودهان باز همه جا را زیر نظر داشت.
کوه پرخورهمیشه گرسنه بود وهر چیزی که از سر راهش رد میشد را در یک چشم به هم زدن و درسته قورت میداد.
در یک روز آفتابی داغ، کوه از گرسنگی به خودش میپیچید وعرق ریزان وغرغرکنان با چشمهایش دنبال خوراکی میگشت وزیرلب میگفت:
- ای بابا از گرسنگی غش کردم. حتی ماری، موشی، نسیمی، بادی از کنارم رد نمیشه!